دنیای من

دوستانه وشاد

بسم الله الرحمن الرحیم

سپاس خدای را که در میان ظلمات گناه، چشممان را به سوی پنجره توبه گشود، که جز به نور مهربانی او، به سوی او، ره نمی یافتیم، و چون در شاخسار نعمتهایش همین یک میوه را بنگریم، پس باز هم عنایتش بر ما نیکو، و نکویی اش، پر ارج و احسانش سترگ است، که بر امت های پیشین چنین شیوه ای در قبول توبه نبود. آنچه گران از طاقتمان بود بر ما ننهاد و جز به آنچه در توانمان بود، تکلیف نفرمود و جز به آنچه سهل و آسانمان می نمود، امر نکرد؛ تا آنکه عذر و بهانه ای باقی نماند.

عشق را تن پوش جانم میکنی / چتری از گل سایبانم میکنی
ای صدای عشق در جان و تنم / آن سکوت ساده و تنها منم
من پر از اندوه چشمان تو ام / آشنای دل پریشان تو ام
آتش عشق تو در جان منست / عاشقی معنای ایمان منست
کی به آرامی صدایم می کنی / از غم دوری رهایم می کنی
ای که در عشق و صداقت نوبری / کی مرا با خود از اینجا می بری ؟
 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت 10:5 توسط زهرا|

سلام دوستان عزیزم امیدوارم همتون خوب باشین خیلی وقته نیامدم به وبلاگ میدونم نه اینکه دسترسی به سیستم واینترنت نداشتم نه چون شغلم همش سر وکارم با اینترنته ....میدونین راستش دیگه دنیایی نداشتم که بیام وبراش مطلب بذارم جامعه ی خیلی بدی شده به کی میشه اعتماد کرد ...آیا؟!!!


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,ساعت 17:58 توسط زهرا|

به خاطر خاطره های خوبم که داشتم .......

به خاطر تمام امیدهایی که داشتم .......

به خاطر تمام ارزوهام ......

به خاطر اینکه بیادش باشم که دوباره دنیایی نداشته باشم....

هنوزم اسم وبلاگم دنیای من خواهد بود....

اما نه مثل گذشته منو یاری کنین که بتونم دوباره جون بگیرم....مرسسسسسی ....


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,ساعت 17:5 توسط زهرا|

سلام حالتون خوبه میدونم یه چند ماهی سر نزدم به وبم ... خوب گرفتار بودم الانم بخاطر محرم واقا امام حسین وهم اینکه دلم براتون تنگ شده بود ...مقداری از وقتم واختصاص به این وبلاگ میدم امیدوارم تو عذاداریاتون فراموشم نکنین دوستای عزیزم


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:33 توسط زهرا|

 

من خودم بودم ویک حس غریب که به صد عشق وهوس می ارزید       

 من خودم بودم ودلی که صداقت می کاشت

           گرچه درحسرت گندم پوسید

                                     من خودم بودم وهر پنجره ای

که به سر سبزترین نقطه بودن وابود  وخدامی داند که سادگی از ته دلبستگی ام پیدابود 

من نه عاشق بودم ونه دلداده گیسوی بلند

ونه آلوده به افکارپلید..... 

 

من همونم که همیشه غم و غصم بیشماره...
اونکه تنها ترینه حتی سایه هم نداره...

 

تنهايی را دوست دارم زيرا دروغی در آن نيست ...

تنهايی را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست ..

ما از تبار شبنم و آهیم
یک لحظه ایم ! کوتاه کوتاهیم
با گریه ی مهتاب می آییم
با خنده ی خورشید می میریم
خطی میان آه تا دم
آه ... آدم


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:,ساعت 10:48 توسط زهرا|

 شهادت جانگداز مولود کعبه شهید محراب را به پیشگاه ولی عصر حضرت مهدی موعود (عج)  و عموم مسلمین جهان به ویژه محبان دوست داران اهلبیت (ع) تسلیت عرض میکنم. امید که از این شب و روزهای با برکت فیض کامل ببریم انشاءالله ..........

اللهم عجل الولیک الفرج

مناجات علی امشب ز نخلستان نمی آید
مسجد کوفه پر از جمعیت و مولا نمی آید
دامن مادر گرفته گوشه ی ویرانه طفلی
گوید ای مادر بگو امشب چرا بابا نمی آید

خورشید چراغکی ز رخسار علیست
مه نقطه کوچکی ز پرگار علیست
هر کس که فرستد به محمد صلوات
همسایه دیوار به دیوار علیست


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:52 توسط زهرا|

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنیم.....


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 18:7 توسط زهرا|

سلام امیدوارم حال همه شما خوب باشه وماه رمضان خوبی رو پشت سر گذاشته باشین .


گـاه گاهـی دل من می گیرد

بـیـشـتر وقـت غروب

آن زمان که خدا نـیـز پر از تـنـهایـیـست

من وضـو خواهم سـاخـت

از خـدا خواهم خواست که تو تـنها نشوی

و دلـت پر ز خوشی های دمادم باشد

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید
      مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:26 توسط زهرا|

اگر اسکلت از بالای دیوار به پائین بپرد چه می شود ؟



- هیچ وقت اینکار را نمی کند ، چون جگر نداره



» ژاپنی ها به گوساله چه می گویند ؟



- نی نی گاوا !!



» فرق بین عینک و تفنگ چیست ؟



- عینک را می زنند و می بینند ولی تفنگ را می بینند و می زنند



.



» دندان کرسی چه فایده ای دارد ؟



- در زمستان ما را گرم می کند



» چرا آب هنگام جوشیدن قل قل می کند ؟



- چون میکروبهای آن می سوزند و فریاد می کشند



» اگر قلب کسی ایستاد چه می کنیم ؟



- برایش صندلی می گذاریم



» اگر یک زنبور داخل دهان گربه رود ، گربه چه می گوید ؟



- میوز …… میوز



» چرا دوچرخه خودش نمی تواند بایستد ؟



- چون خیلی خسته است.



» چطور میشود چهار نفر زیر یک چتر بایستند و خیس نشوند ؟



- وقتی هوا آفتابی باشد.



» چطور می توان یک پرنده را به راحتی کشت ؟



- آن را از بالای صخره به پائین پرتاب می کنیم.



» چرا بعضی ها نمی توانند یخ درست کنند ؟



- چون همیشه دستور العمل تهیه را فراموش می کنند.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 18:46 توسط زهرا|

ولادت سه نور ولایت بر شما مبارک

ماه میلاد سه پرچم دار عشق

دلبر و دلداده و دلدار عشق

ماه میلاد سه ماه عالمین

سید سجاد و عباس و حسین(ع)

.

.

سه نور آمد به عالم پر ز احساس

معطر هر سه از عطر گل یاس

سه نور تابناک آسمانی

حسین بن علی ، سجاد و عباس

.

.

 

دامن علقمه را عطر گل یاس یکی است

قمر بنی هاشمیان در همه ناس یکی است

سیر کردم عدد ابجد و دیدم به حساب

نام زیبای اباصالح و عباس یکی است

.

.

شعبان شد و پیک عشق از راه آمد

عطر نفس بقیه الله آمد

با جلوه سجاد و ابوالفضل و حسین

یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد

.

.

میلاد گل رسول و زهرا و علی است / زیرا که جهان خجسته زین نور جلی است

ما را دگر از روز جزا بیمی نیست / چون بر دل ما عشق حسین ابن علی است

 

.

.

بوی گلهای بهشتی ز فضا می آید / عطر فردوس هم آغوش صبا می آید

نوگل مصطفوی ، زینت باغ علوی / مظهر پنج تن آل عبـــــــــــــا می آید . . .

   عیدتون مبارک عزیزان    


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 2 تير 1391برچسب:,ساعت 17:3 توسط زهرا|

 

                               باباطاهر همدان

این داستان واز کتاب افسانه وقصه نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد اگر خوب بود بگین تا بازم بنویسم وبذارم تو وب که شما عزیزان بخونین.مرسی...
همه دان
می گویند بخت النصر ،شاه ظالمی بود . به هر شهر ودهی که می رسید ،خیمه ای کنار آن شهر می زد واز مخلوق میپرسید:"آیا من از طرف خدابر شما تسلط یافتم یا از طرف خودم؟"یکی از ترس میگفت از طرف خدا،یکی میگفت از طرف خودت.آن وقت آن شهر راغارت میکردو به هر کجا میرسید ،می سوزاندو می کشت ومی برد.
تا اینکه به شهر همدان رسید.در بالادست شهر خیمه ای زد وگفت:"من سه مسئله از شما میپرسم اگر به هر سه پاسخ دادین که هیچ ،وگر نه همه را از دم تیغ میگذرانم."مردم شهر ترسیدندوهیچ کس حاضر نشد برای پاسخگویی نزد شاه برود.
این خبر در شهرپیچید ،تا اینکه جوان کچلی گفت:"من میروم وجوابش ومیدهم.اگر کشت اول مرا بکشد.اگرنه که شهر را ببخشدوبرود."
مردم قبول کردندوجوان شتری خواست وبزی وخروسی.
آمد خدمت شاه،دعا وثنا رابه جا آوردوگفت:"شاها،در خدمت حاضرم."شاه گفت:"ای جوان ،مگر بزرگتر از تودر این شهر نبود که تو را فرستاده اند؟"جوان گفت:"والله ،پادشاه به سلامت باشد.مادراین شهر از شتربزرگتر نداریم."
شاه گفت :"آدم متشخصی که بیاید وجواب مرا بدهد،نبود؟"
جوان جواب داد:"پادشاه سلامت باشد.مادر این شهراز خروس متشخص تر نداریم."شاه گفت:"یعنی ریش سفید این شهر تویی؟"
جوان گفت:"ما از بز ریش سفیدتر نداریم."
بخت النصر خوشش آمدوگفت :"خوب جوان. خودت رابرای سئوال اول آماده کن.
"در دنیا خرابه بیشتر است یا آبادانی؟"جوان گفت:"معلوم است خرابه.چون آنچه که خراب است که هیچ ،وآنچه که هنوزخراب نشده هم خراب خواهدشد."
شاه سوال دوم راپرسید:"ای جوان !در دنیا مرده بیشتر است یا زنده؟" جوان گفت:"مرده!چون آنکه که مرده است که مرده،آن هم که هنوز نمرده است روزی خواهد مرد."
شاه سومین سوال راپرسید:"ای جوان!در دنیا زن بیشتر است یامرد؟"
جوان گفت:"زن!"شاه گفت :"آخرچرا؟"جوان جواب داد:"زن که زن است .آن کسی هم که قول ولسان مردی ندارد،زن است."
بخت النصر از جوابهای جوان خوشش آمد وهمدان را قتل وغارت نکرد واز آن به بعد این شهر را به همه دان یا همدان گویند..
نظر یادتون نره.... 

برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:31 توسط زهرا|

 

 
 
 
یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست.
بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟  
 حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون
در زمانهاي بسيار قديم، وقتي هنوزپاي بشر به زمين نرسيده بود، فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شدند، خسته تر وكسل تر از هميشه. ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت: بياييد يك بازي بكنيم مثلا " قايم باشك..."

همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا" فرياد زد : من چشم ميگذارم. و از آنجايي كه هيچ كس نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد، همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن: يك ... دو ... سه ...همه رفتند تا جايي پنهان شوند.

لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد،

خيانت داخل انبوهي از زباله ها پنهان شد،

اصالت در ميان ابرها مخفي شد،

هوس به مركز زمين رفت،

دروغ گفت به زير سنگ ميروم، ولي به ته دريا رفت،

طمع در كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد .

و ديوانگي مشغول شمردن بود: هفتادونه ... هشتاد ... هشتادويك ...و همه پنهان شده بودند بجز عشق، كه همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد و جاي تعجب هم نيست، چون همه مي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است.

در همين حال ديوانگي به پايان شمارش رسيد. نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت ...هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و در بين يك بوته گل رز پنهان شد. ديوانگي فرياد زد : " دارم ميام، دارم ميام..."

اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود، زيرا تنبلي ، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود.

لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود. دروغ در ته درياچه و هوس در مركز زمين يكي يكي همه را پيدا كرد، بجز عشق.

او از يافتن عشق نااميد شده بود . حسادت ، در گوشهايش زمزمه كرد : " تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او پشت بوته گل رز است."

ديوانگي شاخه چنگك مانندي را از درخت كند و با شدت و هيجان آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره، تا با صداي ناله اي متوقف شد.

عشق از پشت بوته بيرون آمد. با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون ميزد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود، او نميتوانست جايي را ببيند، او كورشده بود.

ديوانگي گفت : من چه كردم، چگونه ميتوانم تو را درمان كنم؟

عشق پاسخ داد : تو نميتواني مرا درمان كني، اما اگر ميخواهي كاري بكني راهنماي من شو،

و اينگونه شد كه از آن روز به بعد ...

عشق كور شد و ديوانگي همواره همراه اوست.
چند درس از درس های زندگی:
درس اول:
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش... راهبه سوار میشه و راه میفتن... چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه... راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار... کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه... چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده... راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!... کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتیجه اخلاقی: اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!

************************* ************************* ************************* *****
درس دوم:
یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد... یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!
نتیجه اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی!

************************* ************************* ************************* *****
درس سوم:
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه...
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه...
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه...
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه... مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجه اخلاقی: اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!
************************* ************************* ************************* *****
درس چهارم:
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه... همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود... تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پیتر میده و میره... زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت... پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود... پیتر گفت: خوبه... چیزی در مورد ۱۰۰۰دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!
نتیجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید!
************************* ************************* ************************* *****
درس پنجم:
من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................!!! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم... به خانواده ما خوش اومدی!
نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:43 توسط زهرا|

 

تویی هم مصطفی و هم محمد تو را در آسمان نامند احمد
تو کانون صفا مرد یقینی تو عین رحمه للعالمینی
عید مبعث مبارک باد

 

 ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:23 توسط زهرا|

حکایت شیری که عاشق آهو شد

شير نري دلباخته‏ي آهوي ماده شد.

شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ي حيوانات ديگر دريده شود.

از دور مواظبش بود…

پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست،

شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.

ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.

و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد…

نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:50 توسط زهرا|

 

 

جملات کوتاه طنز اردیبهشت ماه 91 - www.RadsMs.com

 

دانشمندان شهر حیف نون اینا کشق کردند

“انسان هایی که بیشتر عمر می کنند دیرتر می میرند” !

.

.

.

خر کردن چیست ؟

ایجاد اعتماد به نفس کاذب در فرد ، برای انجام کاری احمقانه !


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:20 توسط زهرا|


آخرين مطالب
» دنیای من....
» سلامی دوباره....
» امام حسین (ع)
» بابت نبود چند ماهه
» دلم گرفته......
» ویژه شهادت حضرت علی (ع)
» عشق چیست؟!!!
» بدون شرح
» مطلب ارسالی از سرنوشت
» ولادت سه نور تابناک ولایت
» چرا به همدان همه دان گفته میشه" بر اساس یه داستان"
» مبعث رسول اکرم (ص)
» اینو نخونی بد چیزی رو از دست میدیا.....
» حکایات جالب وخواندنی(طنز ایرانی)
» اس ام اس خنده دار جدید.....
» آموزش بدست آوردن عشق
» اشعار طنز
» به مناسبت روز پدر
» داستان های کوتاه و خنده دار
» داستان بخت بیدار
» چطوری امضا می کنی؟؟؟
» دانستنی های بامزه:
» چگونه شادتر زندگی کنیم؟
» 6 دلیل خوب برای خواب بعد از ظهر !
» چرخ زندگی تان خوب می چرخد یا ، بد ؟
» چه قدر عجیبه؟!!!
» تقدیم به مادر عزیزم
» داستانی از آلبرت انیشتین
» اس ام اس عاشقانه
» برای دلهای گرفته
Design By : MohammadDesign.IR