دوستانه وشاد
به خاطر خاطره های خوبم که داشتم ....... به خاطر تمام امیدهایی که داشتم ....... به خاطر تمام ارزوهام ...... به خاطر اینکه بیادش باشم که دوباره دنیایی نداشته باشم.... هنوزم اسم وبلاگم دنیای من خواهد بود.... اما نه مثل گذشته منو یاری کنین که بتونم دوباره جون بگیرم....مرسسسسسی .... سلام دوستان عزیزم امیدوارم همتون خوب باشین خیلی وقته نیامدم به وبلاگ میدونم نه اینکه دسترسی به سیستم واینترنت نداشتم نه چون شغلم همش سر وکارم با اینترنته ....میدونین راستش دیگه دنیایی نداشتم که بیام وبراش مطلب بذارم جامعه ی خیلی بدی شده به کی میشه اعتماد کرد ...آیا؟!!! سلام حالتون خوبه میدونم یه چند ماهی سر نزدم به وبم ... خوب گرفتار بودم الانم بخاطر محرم واقا امام حسین وهم اینکه دلم براتون تنگ شده بود ...مقداری از وقتم واختصاص به این وبلاگ میدم امیدوارم تو عذاداریاتون فراموشم نکنین دوستای عزیزم من خودم بودم ویک حس غریب که به صد عشق وهوس می ارزید من خودم بودم ودلی که صداقت می کاشت گرچه درحسرت گندم پوسید من خودم بودم وهر پنجره ای که به سر سبزترین نقطه بودن وابود وخدامی داند که سادگی از ته دلبستگی ام پیدابود من نه عاشق بودم ونه دلداده گیسوی بلند ونه آلوده به افکارپلید..... من همونم که همیشه غم و غصم بیشماره...
تنهايی را دوست دارم زيرا دروغی در آن نيست ... ما از تبار شبنم و آهیم شهادت جانگداز مولود کعبه شهید محراب را به پیشگاه ولی عصر حضرت مهدی موعود (عج) و عموم مسلمین جهان به ویژه محبان دوست داران اهلبیت (ع) تسلیت عرض میکنم. امید که از این شب و روزهای با برکت فیض کامل ببریم انشاءالله .......... اللهم عجل الولیک الفرج مناجات علی امشب ز نخلستان نمی آید خورشید چراغکی ز رخسار علیست این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده. سلام امیدوارم حال همه شما خوب باشه وماه رمضان خوبی رو پشت سر گذاشته باشین . اگر اسکلت از بالای دیوار به پائین بپرد چه می شود ؟ ولادت سه نور ولایت بر شما مبارک ماه میلاد سه پرچم دار عشق دلبر و دلداده و دلدار عشق ماه میلاد سه ماه عالمین سید سجاد و عباس و حسین(ع) . . سه نور آمد به عالم پر ز احساس معطر هر سه از عطر گل یاس سه نور تابناک آسمانی حسین بن علی ، سجاد و عباس . . دامن علقمه را عطر گل یاس یکی است قمر بنی هاشمیان در همه ناس یکی است سیر کردم عدد ابجد و دیدم به حساب نام زیبای اباصالح و عباس یکی است . . شعبان شد و پیک عشق از راه آمد عطر نفس بقیه الله آمد با جلوه سجاد و ابوالفضل و حسین یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد . . میلاد گل رسول و زهرا و علی است / زیرا که جهان خجسته زین نور جلی است ما را دگر از روز جزا بیمی نیست / چون بر دل ما عشق حسین ابن علی است . . بوی گلهای بهشتی ز فضا می آید / عطر فردوس هم آغوش صبا می آید نوگل مصطفوی ، زینت باغ علوی / مظهر پنج تن آل عبـــــــــــــا می آید . . . عیدتون مبارک عزیزان باباطاهر همدان تویی هم مصطفی و هم محمد تو را در آسمان نامند احمد ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه . دانشمندان شهر حیف نون اینا کشق کردند “انسان هایی که بیشتر عمر می کنند دیرتر می میرند” ! . . . خر کردن چیست ؟ ایجاد اعتماد به نفس کاذب در فرد ، برای انجام کاری احمقانه ! پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید: پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود و معامله به این ترتیب انجام می شود ……………. ولی پدر ... بیایید قدردان باشیم و در آستانه روز پدر، سلامتی پدر و مادرهامون رو از خدا بخواهیم
در آستانه 15 خرداد 91 (سیزدهم رجب) مصادف با سالروز
به یمن لطف تو بختم بلند خواهد شد دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه. داستان بخت بیدار الگوی چرخ زندگی به دایره ای که به ۸ قسمت مساوی تقسیم شده است اتلاق می شود که که هر یک از این قسمت ها به بررسی یک بعد از زندگی می پردازد . مطابق شکل کار و درآمد مالی ، سلامتی، تفریح و سرگرمی ، عشق، خانواده ، یادگیری و رشد ، معنویّت ، دوستان و ارتباطات قسمت های مختلف این دایره را تشکیل می دهند. ادامه مطلب از چشمتون جا نیافته............... یا عَلىُّ اَلعَقلَ مَا اكتُسِبَت بِهِ الجَنَّةُ وَطُلِبَ بِهِ رِضَى الرَّحمنِ؛ همه مرا به خنده های باصدا می شناسند ؛ ” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و … بسم الله الرحمن الرحیم سپاس خدای را که در میان ظلمات گناه، چشممان را به سوی پنجره توبه گشود، که جز به نور مهربانی او، به سوی او، ره نمی یافتیم، و چون در شاخسار نعمتهایش همین یک میوه را بنگریم، پس باز هم عنایتش بر ما نیکو، و نکویی اش، پر ارج و احسانش سترگ است، که بر امت های پیشین چنین شیوه ای در قبول توبه نبود. آنچه گران از طاقتمان بود بر ما ننهاد و جز به آنچه در توانمان بود، تکلیف نفرمود و جز به آنچه سهل و آسانمان می نمود، امر نکرد؛ تا آنکه عذر و بهانه ای باقی نماند.
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
اونکه تنها ترینه حتی سایه هم نداره...
تنهايی را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست ..
یک لحظه ایم ! کوتاه کوتاهیم
با گریه ی مهتاب می آییم
با خنده ی خورشید می میریم
خطی میان آه تا دم
آه ... آدم
برچسبها:
مسجد کوفه پر از جمعیت و مولا نمی آید
دامن مادر گرفته گوشه ی ویرانه طفلی
گوید ای مادر بگو امشب چرا بابا نمی آید
مه نقطه کوچکی ز پرگار علیست
هر کس که فرستد به محمد صلوات
همسایه دیوار به دیوار علیست
برچسبها:
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنیم.....
برچسبها:
گـاه گاهـی دل من می گیرد
بـیـشـتر وقـت غروب
آن زمان که خدا نـیـز پر از تـنـهایـیـست
من وضـو خواهم سـاخـت
از خـدا خواهم خواست که تو تـنها نشوی
و دلـت پر ز خوشی های دمادم باشد به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید
مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
برچسبها:
- هیچ وقت اینکار را نمی کند ، چون جگر نداره
» ژاپنی ها به گوساله چه می گویند ؟
- نی نی گاوا !!
» فرق بین عینک و تفنگ چیست ؟
- عینک را می زنند و می بینند ولی تفنگ را می بینند و می زنند
.
» دندان کرسی چه فایده ای دارد ؟
- در زمستان ما را گرم می کند
» چرا آب هنگام جوشیدن قل قل می کند ؟
- چون میکروبهای آن می سوزند و فریاد می کشند
» اگر قلب کسی ایستاد چه می کنیم ؟
- برایش صندلی می گذاریم
» اگر یک زنبور داخل دهان گربه رود ، گربه چه می گوید ؟
- میوز …… میوز
» چرا دوچرخه خودش نمی تواند بایستد ؟
- چون خیلی خسته است.
» چطور میشود چهار نفر زیر یک چتر بایستند و خیس نشوند ؟
- وقتی هوا آفتابی باشد.
» چطور می توان یک پرنده را به راحتی کشت ؟
- آن را از بالای صخره به پائین پرتاب می کنیم.
» چرا بعضی ها نمی توانند یخ درست کنند ؟
- چون همیشه دستور العمل تهیه را فراموش می کنند.
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
تو کانون صفا مرد یقینی تو عین رحمه للعالمینی
عید مبعث مبارک باد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد
برچسبها:
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست.
بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟
همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا" فرياد زد : من چشم ميگذارم. و از آنجايي كه هيچ كس نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد، همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن: يك ... دو ... سه ...همه رفتند تا جايي پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد،
خيانت داخل انبوهي از زباله ها پنهان شد،
اصالت در ميان ابرها مخفي شد،
هوس به مركز زمين رفت،
دروغ گفت به زير سنگ ميروم، ولي به ته دريا رفت،
طمع در كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد .
و ديوانگي مشغول شمردن بود: هفتادونه ... هشتاد ... هشتادويك ...و همه پنهان شده بودند بجز عشق، كه همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد و جاي تعجب هم نيست، چون همه مي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است.
در همين حال ديوانگي به پايان شمارش رسيد. نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت ...هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و در بين يك بوته گل رز پنهان شد. ديوانگي فرياد زد : " دارم ميام، دارم ميام..."
اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود، زيرا تنبلي ، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود.
لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود. دروغ در ته درياچه و هوس در مركز زمين يكي يكي همه را پيدا كرد، بجز عشق.
او از يافتن عشق نااميد شده بود . حسادت ، در گوشهايش زمزمه كرد : " تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او پشت بوته گل رز است."
ديوانگي شاخه چنگك مانندي را از درخت كند و با شدت و هيجان آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره، تا با صداي ناله اي متوقف شد.
عشق از پشت بوته بيرون آمد. با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون ميزد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود، او نميتوانست جايي را ببيند، او كورشده بود.
ديوانگي گفت : من چه كردم، چگونه ميتوانم تو را درمان كنم؟
عشق پاسخ داد : تو نميتواني مرا درمان كني، اما اگر ميخواهي كاري بكني راهنماي من شو،
و اينگونه شد كه از آن روز به بعد ...
عشق كور شد و ديوانگي همواره همراه اوست.
درس اول:
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش... راهبه سوار میشه و راه میفتن... چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه... راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار... کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه... چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده... راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!... کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتیجه اخلاقی: اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!
************************* ************************* ************************* *****
درس دوم:
یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد... یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!
نتیجه اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی!
************************* ************************* ************************* *****
درس سوم:
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه...
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه...
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه...
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه... مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجه اخلاقی: اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!
************************* ************************* ************************* *****
درس چهارم:
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه... همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود... تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پیتر میده و میره... زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت... پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود... پیتر گفت: خوبه... چیزی در مورد ۱۰۰۰دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!
نتیجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید!
************************* ************************* ************************* *****
درس پنجم:
من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................!!! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم... به خانواده ما خوش اومدی!
نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید
برچسبها:
حکایت شیری که عاشق آهو شد
شير نري دلباختهي آهوي ماده شد.
شير نگران معشوق بود و ميترسيد بوسيلهي حيوانات ديگر دريده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست،
شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.
ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.
و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد…
برچسبها:
ادامه مطلب
برچسبها:
ادامه مطلب
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید!
برچسبها:
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود …
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمی بیند و نمی داند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
ولادت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام و روز بزرگداشت پدر
برای تمام پدران گل ایرانی آرزوی سلامتی و طول عمر داریم
و امیدواریم بتونیم فرزندانی قدر شناس باقی بمونیم
سرم به خاك رهت ارجمند خواهد شد
لبی كه زمزمه درد می كند شب و روز
به یمن روی تو پر نوشخند خواهد شد
برچسبها:
بعد غوله می یاد بیرون و به آفرقایی میگه یه آرزو کن.
آفریقایی میگه: منو سفید کن.
تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟
سومی گفت: همینجوری.
بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟
آفریقایی گفت: منم سفید کن .
دوباره سومی میزنه زیر خنده .
آفریقایی گفت برای چی میخندی؟
سومی باز گفت: همینجوری.
نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای .
سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن.
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!
*********************************************
قاضی دادگاه، آدم شیادی که مال مردم را بالا می کشید محکوم کرد که روی الاغ سوار کنند و در همه جای شهر بگردانند و جار بزنند که او آدم کلاشی است و کسی به او پول ندهد.
در پایان روز صاحب الاغ از او کرایه خواست.
یارو با پوزخند گفت: مرد حسابی! خودت از صبح تا حالا داری فریاد می زنی که من پول مردم را بالا می کشم، حالا با چه امیدی از بنده کرایه الاغت را مطالبه می کنی؟!
*********************************************
شخصی که خیلی ادعای پهلوانی می کرد رفته بود خون بده. وقتی کیسه خون را آوردند که خونش را بگیرند.
به پرستار گفت: آبجی! کیسه چیه؟ لوله بیار که به همه خون برسه.
ولی بعد از اینکه یک کیسه خون داد از حال رفت و ۴ تا کیسه خون بهش زدند تا به هوش بیاد.
وقتی به هوش آمد، بدون اینکه به روی خودش بیاره به پرستار گفت: دیگه کسی خون نمیخواد؟!
*********************************************
می گویند یک روز جرج بوش با لباس غواصی به عمق ۲۰۰ متری اقیانوس رفته بود.
یک کوسه به طرفش آمد و از او پرسید: ببخشید! شما آقای بوش رئیس جمهور آمریکا هستید؟
بوش با تعجب پاسخ داد: آره، ولی تو از کجا مرا شناختی؟
کوسه خندید و گفت: آخه دیدم به جای کپسول اکسیژن، کپسول آتش نشانی به پشتت بسته ای!!
*********************************************
به شخصی گفتند: زود باش زود باش جشن عروسی شروع شده.
گفت: به من چه؟
به او گفتند: عروسی پسر خودت است.
طرف به یارو گفت: پس به تو چه؟!
برچسبها:
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
برچسبها:
ادامه مطلب
برچسبها:
ـ جویدن آدامس هنگام خرد کردن پیاز مانع از اشک ریزی شما می شود.
ـ اثر لب و زبان هر کس همانند اثر انگشت آن منحصر به فرد است.
ـ رشد کودک در بهار بیشتر است.
ـ ۸ دقیقه و ۱۷ثانیه طول می کشد تا نور خورشید به زمین برسد.
ـ ظروف پلاستیکی تقریباً ۵۰۰۰۰سال در برابر تجزیه مقاومند.
ـ تنها قسمتی از بدن که خون ندارد قرنیه چشم است.
ـ شترمرغ در ۳ دقیقه ۹۵ لیتر آب می خورد.
ـ حس بویایی مورچه با حس بویایی سگ برابری می کند.
ـ کرم های ابریشم در ۵۶ روز ۸۶ برابر خود غذا می خورند.
ـ زمان بارداری فیل به دو سال می رسد.
ـ در یک سانتی متری پوست شما ۱۲ متر عصب و ۴ متر رگ و مویرگ است.
ـ شدیدترین نعره ها متعلق به وال ها است که برابر با صدای موتور جت است.
ـ وقتی یک نوزاد در حال گریه است با صدای ش....ش.... شما آرام می شود به این دلیل که صدای آبی که اطراف نوزاد در شکم مادر است را برایش تداعی می کند، در ضمن این یکی ازدلایلی است که چرا صدای ساحل دریا به انسان آرامش می دهد.
ـ دلفین ها همانند گرگ ها هنگام خواب چشم هایشان را باز می گذارند.
ـ با نگاه کردن به گوش حیوانات می توانیم به تخم گذار بودن یا بچه زا بودن آنها پی ببریم. بدین صورت که تخم گذاران گوششان ناپیدا و بچه زایان گوششان نمایان است، تنها یک اسثتنا وجود دارد آن هم نوعی افعی است که بچه زاست اما گوشش دقیق پیدا نیست.
ـ بیشتر سردردهای معمولی از کم نوشیدن آب است.
ـ انسان امروزی به طور متوسط ۶ سال از عمر خود را تلویزیون نگاه می کند و ۶ سال را صرف غذا خوردن می کند و یک سوم را می خوابد.
ـ موش دو پای آفریقایی از میدان دید ۳۶۰ درجه برخوردار است.
ـ مغز انسان تنها ۲ درصد از وزن انسان را تشکیل می دهد ولی ۲۵ درصد اکسیژن دریافتی بدن را به تنهایی مصرف می کند.
- سرعت عطسه یك انسان برابر است با 160 كیلومتر در ساعت
- آب دریا بهترین ماسك صورت است !
- چشم انسان معادل یك دوربین 135 مگا پیكسل عمل می كند !
- 90% سم مار از پروتئین تشكیل شده است !
- مغز در هنگام خواب فعالتر از وقتی است كه تلویزیون می بینید !
- جوانان هندی شادترین و ژاپنی ها افسرده ترین های جهان هستند !
- قوه چشایی پروانه در پاهای آن تعبیه شده است !
برچسبها:
انسان از لحاظ روانی یک مخلوق اجتماعی است و برایش مهم است که در اجتماع و زندگی نقشی داشته باشد تا احساس موفقیت و سودمندی بیشتری کند، عزت و اعتماد به نفسش تقویت شود، رشد روحی عاطفی و اجتماعی یابد، احساس تنهایی و ناتوانی نکرده و بتواند به بهترین نحو ممکن با مسائل برخورد و آنها را حل کند. نتیجه اینکه در هر سنی فعالیت اجتماعی برای حفظ سلامت بدن لازم است. حتی افزایش سن و پیری نیز نباید منجر به دوری از اجتماع گردد. این در حالی است که برخی افراد با رسیدن به سن بازنشستگی یا سالمندی از کار و اجتماع دور شده و نشستن روی صندلی و ماندن در خانه را ترجیح میدهند و برخی دیگر فعالیتی را جایگزین کار قبلی نموده و همچنان در نقشهای متعدد اجتماعی درگیر شده و این چنین احساس رضایت میکنند. وقتی برای انجام کاری از ظرفیتهای جسمی و روانی خود استفاده کنید، مغز کارایی خود را حفظ خواهد کرد؛ وگرنه با گذشت زمان ناتوانتر خواهید شد.
برچسبها:
ادامه مطلب
برچسبها:
برچسبها:
ادامه مطلب
برچسبها:
ادامه مطلب
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ، رهیافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتیچون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منورداشتن
شامگه چون ماهِ رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبادر مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمانییافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی رامسخر داشتن
بر تو ارزانی که ما را خوش تر است
لذت یک لحظه مادر داشتن !
برچسبها:
برچسبها:
هیچ کس اشکی برای ما نریخت ، هر که با ما بود از ما می گریخت ، چند روزی هست حالم دیدنیست ، حال من از این و آن پرسیدنیست ، گاه بر روی زمین زل می زنم ، گاه بر حافظ تفاءل می زنم ، حافظ فالم را گرفت ، یک غزل آمد که حالم را گرفت ، ما ز یاران چشم یاری داشتیم ، خود غلط بود آنچه می پنداشتیم .
برچسبها:
ادامه مطلب
ولی افسوس که فکر ما غلط بود / که زنگ تفریحش احساس ما بود
از این به بعد اینگونه بنویسید ! چون همیشه سرش کلاه می رود . . .
اتفاقی ترین اشتباه دنیاست !
بسته میشود آنجا که نباید ؛ کنده میشود از جایی که نباید . . .
این بالش بیچاره ، به گریه های بی صدا . . .
برچسبها:
ادامه مطلب
برچسبها:
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خونریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیدهکه بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته
ایم..! “
برچسبها:
ديگران را ببخش نه به اين خاطرآنکه آنها لياقت بخشش تو را دارند بلکه به اين خاطر توکه لياقت داري آرامش داشته باشي
از زندگي هر انچه لياقتش را د اريم به ما ميرسد نه انچه که ارزويش را داريم
برچسبها:
ادامه مطلب
برچسبها:
برچسبها:
» سلامی دوباره....
» امام حسین (ع)
» بابت نبود چند ماهه
» دلم گرفته......
» ویژه شهادت حضرت علی (ع)
» عشق چیست؟!!!
» بدون شرح
» مطلب ارسالی از سرنوشت
» ولادت سه نور تابناک ولایت
» چرا به همدان همه دان گفته میشه" بر اساس یه داستان"
» مبعث رسول اکرم (ص)
» اینو نخونی بد چیزی رو از دست میدیا.....
» حکایات جالب وخواندنی(طنز ایرانی)
» اس ام اس خنده دار جدید.....
» آموزش بدست آوردن عشق
» اشعار طنز
» به مناسبت روز پدر
» داستان های کوتاه و خنده دار
» داستان بخت بیدار
» چطوری امضا می کنی؟؟؟
» دانستنی های بامزه:
» چگونه شادتر زندگی کنیم؟
» 6 دلیل خوب برای خواب بعد از ظهر !
» چرخ زندگی تان خوب می چرخد یا ، بد ؟
» چه قدر عجیبه؟!!!
» تقدیم به مادر عزیزم
» داستانی از آلبرت انیشتین
» اس ام اس عاشقانه
» برای دلهای گرفته
Design By : MohammadDesign.IR |